فکرای جورواجور امانم نمی داد . اول فکر کردم که طلاق بهترین راه حله اما نه !!! چند ماه دیگه سها باید به مدرسه می رفت اون شناسنامه می خواست . اسم پدر می خواست . اگه شناسنامه اش بدون اسم پدر بود هم برای من بد می شد هم برای خودش . دوستاش چی می گفتن می گفتن مادرت یه زن بدکاره بوده ؟ تو حرومزاده ای ؟ از تصورش هم تنم مور مور می شد .
از طرفی هم واقعا نمی تونستم بعد از آیین دل به کسی ببندم که سها اونو به عنوان پدرش بپذیره .
با آوردن اسم سها دلم به سمتش پر کشید . ...
به سمت خونه ی سامان راه افتادم
با اولین زنگ صدای سها پیچید : مامان بیا تو
قربونت برم من ...
وقتی بالا رفتم و در مقابل نگاه حیرت زده ی پریا قرار گرفتم
- تو مگه نگفتی شب می مونی ؟
- ااا پری یه کم سیاست داشته باش اینقدر ضایع زن داداش بازی در نیار ناراحتی الان که من اومدم ؟
با تردید گفت : نه چرا ناراحت باشم
- خواهرش اومد موند پیشش
سها اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم پرید بغلم :
مامان جونم دلم واست تنگ شده بود
- منم همین طور خوشگل مامان . تا بیام خونه کلی طول کشید قربونت برم ...
- برام چی خریدی ؟
- ببخشید قربونت برم اینقدر ذوق داشتم بیام ببینمت که یادم رفت برات خوراکی بخرم حالا الان رفتیم خونه برات چیزی می خرم فدات شم ...
- باشه من برم وسایلامو جمع کنم
پریا مداخله کرد : کجا حالا بمونید این موقع شب کجا می رید ؟
- نه قربونت برم مزاحمت نمی شیم . خونه راحت ترم فردا هم باید برم سر کار ...
- پس بذار سامان از حموم بیاد بیرون
- نه عزیزم می ریم دیگه زحمت دادیم
- تعارف میکنی ؟
- نه عزیزم
سها هم اومد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . تا خونه یه دربست گرفتم تو راه سها خوابش برد .
وقتی رسیدیم بغلش کردم و کلی بوسش کردم . بردمش تو اتاقش و خوابوندمش . دلم واسه معصومیتش سوخت . چرا باید سرنوشت این بچه اینجوری باشه ؟ چرا باید پدر نداشته باشه آخه چرا ؟
صبح دو دل بودم که بیمارستان برم یانه ؟ با اون گند دیروز آیین دیگه روم نمی شد پامو اونجا بذارم ولی بالاخره تصمیمو گرفتم .
بعد از خوردن صبحونه سها رو گذاشتم مهد و راهی بیمارستان شدم اینقدر تو راه لبمو جویدم که خون اومد . دستمالی از تو کیفم در آوردم و پاک کردم ...
خواستم ببینم پاک شده یا نه از تو آینه به خودم نگاه کردم ... این من بودم ؟ نه این سمانه ی همیشگی نبود . سمانه ی دیوونه چرا رنگت پریده ؟ مگه چی شده ؟ آیین شوهر قانونی تویه
ولی خودم از ته قلب به حرفی که می زدم ایمان نداشتم نمی دونم چرا ...
به بیمارستان که رسیدم قبل از رفتم به هرجایی سرمو تا جایی که می تونستم پایین انداختم تا هیچکسی منو نبینه . وقتی رد می شدم احساس می کردم دارن پشت سرم پچ پچ می کنن ...
لعنت به آیین که یه آبرو واسه ی من نذاشتی ....
پله ها رو با دو رفتم بالا و به سمت دفتر دکتر دویدم .
خانم عزیزی داشت صبحانه می خورد . نگاهی عجیب بهم انداخت که معنی شو نفهمیدم که گفت : دکتر تازه اومدن می تونین برین داخل
تشکر کردم . دکتر به خانم عزیزی گفته بود هر وقت من اومدم بدون کسب اجازه منو به داخل بفرسته .
تقه ای به در زد و با صدای بفرمایید داخل شد م
دکتر آزادی تو چارچوب پنچره پشت به من ایستاده بود .
سلام کردم تو همون حالت جوابم رو داد
سکوت کردم .
لب به صحبت باز کرد : من از ماجرای دیروز تو و آیین خبردارم ... من متاسفم . نمی دونم چه طوری ...
- دکتر من اومدم باهاتون صحبت کنم .
- می شنوم دخترم و برگشت سمتم و اشاره کرد که بنشینم
ببینید من دو تا خواسته ازتون دارم . اولیش اینه که می خوام ترتیبی بدین که من به یه بیمارستان دیگه انتقالی بگیرم .چون دیگه تو این بیمارستان برام آبرو نمونده
داشت نگاهم می کرد . دستت زیر چانه اش بود .
با اندکی تردید گفتم : و امای خواسته ی دومم ...... می خوام هر چه زودتر مقدمات طلاقمونو بچینید دکتر آیین ذره ای برای من و سها ارزش قائل نیست . ادامه ی این زندگی به نفع هیچ کدوممون نیس من دارم زجر می کشم دکتر دارم تحقیر می شم ...
اشکام داشت می ریخت . از جاش پاشد کنارم نشست دستمال کاغذی رو جلوم گرفت و خواست اشکامو پاک کنم .
-گریه نکن سمانه جان من قول میدم هر چه زودتر به این موضوع رسیدگی کنم . قول میدم . تو رو هم درگیر این ماجراها نمی کنم . فقط موقع امضای حکم طلاق خبرت می کنم خوبه ؟ دیگه گریه نکن . می دونم آیین به تو خیلی بد کرد . ولی خواهش می کنم از ازش در گذر .
چشمام می سوخت سرم رو تکون دادم .
حدودا یک هفته ی بعد به یه بیمارستان دیگه انتقال پیدا کردم . راحتی بیمارستان قبلی رو نداشتم . با هیچ کس اخت نشدم . حوصله نداشتم . تو این مدت از آیین هیچ خبری نبود . مامان اینا هم چیزی نمی گفتن اصلا نمی دونم چرا همه چیز دست به دست هم داده بود که دیوونه ام کنه .
اونطور که از دکتر شنیدم آیین موافقت کرده بود که اسمش تو شناسنامه ی سها باشه و کارای دادگاه رو دکتر انجام داده بود فقط یه چیز مونده بود اونم طلاق ... که دکتر گفت 8 روز دیگه !!!!!
باورم نمی شد . هیچ کس اعتراضی نداشت . از درون داشتم می سوختم . 8 روز دیگه همه چیز بین من و آیین تموم می شد ؟
همه چیز !!! پوزخندی زدم ... سمانه مگه بین ما چی بوده که بخواد تموم بشه ...
بداخلاق شده بودم حتی حوصله ی سها رو هم نداشتم . اونه طفلک هم همه اش حوصله اش سر می رفت مجبور بودم یا خونه ی مامان بذارم یا خونه ی سامان
فقط 1 روز به جدایی من و آیین مونده بود . حموم مفصلی کردم نمی دونستم می خواستم با کی لج کنم ؟ سها رو خونه ی سامان گذاشتم و راهی بیمارستان شدم . نذاشتمش مهد می خواستم اون شب تنها باشم و یه دل سیر گریه کنم ...
راهی بیمارستان شدم . تو بیمارستان همه اش تو افکار خودم بودم . چند بار اتند بخش داشت باهام حرف می زد که متوجه نشدم و سرش رو تکون داد .
عصر با کلی دلتنگی و خستگی راهی خونه شدم ... هنوز چند قدم بیشتر راه نرفتم که صدای آشنایی اومد : سمانه ... سمانه ...
برگشتم ... باورم نمی شد آیین بود که پشت رل داشت صدام می زد بعد از این همه مدت دیدمش ... وای چقدر صورتش لاغر شده بود . و ته ریشی جذابش کرده بود .
جلوتر رفتم . سلام آرومی دادم که خودم هم نشنیدم .
- باید باهات صحبت کنم ؟
- فک نمی کنی خیلی دیره ؟
- حرفای آخره ... سمانه بذار همه ی سنگامونو با هم وا بکنیم که فردا چیزی نمونه
نمی دونم چرا سوار شدم . هیچ حرفی بینمون زده نشد . دیدم داره مسیر خونه اش رو میره
- کجا میری ؟
- توفع نداری که همه ی حرفا رو تو ماشین بزنیم ؟ من جای دیگه ای راحت نیستم .
شانه هایم رو بالا انداختم حتی حوصله ی اعتراض رو هم نداشتم .
در پارکینگ رو با ریموت باز کرد داخل حیاط شدیم . حس بدی داشتم که علتشو نمی دونستم ...
رفتیم بالا . وارد خونه شدیم ایین به سمت اتاقش رفت . با همون مانتو و مقنعه رو مبل نشستم ..
از اتاق اومد بیرون لباس راحت پوشیده بود . تو دلم قربون قد و بالاش رفتم ولی بد خودمو لعنت کردم ... منم دیوونه ام ها ...
متعجب نگام کرد . گفتم : خوب بگو من منتظر حرفاتم ...
با بی خیالی گفت : تا تو لباستو عوض کنی منم میرم دو تا شربت بیارم خستگی مون در بره ...
- آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو ...
نذاشت حرفم تموم بشه که دادش درومد ... این یه شب هم نمی تونی تحمل کنی ؟ فردا همه چی تموم میشه ...
واقعا ترسیدم . رفتم تو اتاق . نمی خواستم این شب آخر خراب بشه ... هرچند دیگه همه چیز تموم شده بود . یکی از همون لباسای به جا مانده تو کمد رو پوشیدم . موهامو دورم ریختم ... نگاهم به لب چاک خورده ام افتاد از تو کیفم رژ لب مایع رو درآوردم و کمی به لبام رنگ دادم ...
اومدم بیرون . همزمان با من آیین از آشپزخانه دراومد . نشستیم . سینی شربت رو مقابلم گرفت . تشکر کردم و برداشتم . روی کاناپه نشسته بودم . بدون هیچ فاصله ای اومد کنارم نشست . معنی این کاراشو نمی فهمیدم . خودمو جمع کردم .
شربت رو تو سکوت خوردم اونم مال خودشو لاجرعه سرکشید ...
بعد از تموم شدن شربتا گفت : ببین سمانه ازت می خوام به حرفام گوش کنی برام فرقی نداره که فردا همه چیز تموم میشه ولی می خوام همه چیزو بدونی که بعدا فکر نکنی من آدم پستی بودم ...
از همون اولش شروع می کنم . وقتی با من ازدواج کردی ازت متنفر بودم چون عاشق آتوسا بودم . آتوسا برای من همه چیز بود . روز به روز علاقه ام نسبت به اون بیشتر می شد و همچنان رابطه ام باهاش ادامه داشت . تقریبا یه سال و نیم از ازدواجمون گذشته بود که نسبت به حرکات تو دقیق شدم دیدم به دل میشینی اما عاشقت نشده بودم . کم کم بهت دل بسته شدم . دقیقا اون موقع که فهمیدم تو رو دوست دارم اون اتفاق لعنتی افتاد و آتوسا باردار شد . و تو رفتی شیراز ...
من همچنان دوستت داشتم شاید بیشتر از آتوسا نه ولی کمتر از اونم نبود . تا اینکه ... تو برگشتی . می خواستم اتوسا رو فراموش کنم می خواستم با تو باشم ولی دوبارهتو بد موقعی اومدی و من و آتوسا رو دیدی
تو رفتی دوباره رفتی .... آتوسا هم ترکم کرد وقتی دو تا تون گذاشتین رفتین خیلی زندگی ام خالی شد .... راستش آتوسا رو زود فراموش کردم چون بهم خیانت کرد و منو انداخت دور اما تو رو نمی تونستم فراموش کنم . سمانه من روز به روز علاقه ام به تو بیشتر شد . می دونم که حالا همه چی تموم شده خودت گفتی از من متنفری تو لایق بهترینایی ... اون دو سه باری که باهات یکی شدم بهترین دقایق عمرم بود . واقعا تو برام یه جیز دیگه بودی ... می دونم حالا همه چیز تموم شده می دونم منو نمی خوای . من برای اینکه تو رو نگه دارم سها رو بهانه کردم اما دیدم تو مقاوم تر از این حرفایی برای همین اجازه دادم اسمم تو شناسنامه ی سها بره من می خواستم خودمون یه بچه داشته باشیم ولی ...
سمانه جان سها ... می دونم دوستم نداری ولی خواهش می کتم امشب رو اینجا بمون ... بذار این شب آخرر ...
دیگه نتونست ادامه بده از جاش بلند شد و رفت اتاق و درو محکم به هم کوبید .
تو جام میخکوب شده بودم . گریه از چشمام می اومد . باورم نمی شد خواب بودم ؟ اینا اعترافای آیین بود ؟ یعنی اونم دوستم داره ... من چیکار کردم ؟ چرا همیشه باید ایجوری بشه ؟
لخندی رو لبم جا خوش کردم ...
به سمت اتاقم رفتم و از تو کیفم برگه ی تاییدیه ی دادگاه رو درآوردم . به سمت اتاق آیین رفتم و درو باز کردم . رو تخت دراز کشیده بود وقتی درو باز کردم نیم خیز شد .
جلوش برگه رو پاره کردم . تا جایی که می تونستم ریز کردم و پخش زمینش کردم ... از جاش بلند شد اومد سمتم ... سمانه یعنی تو ...
دستامو رو لبش گذاشتم و گفتم : هیچی نگو آیین من هیچی نگو ...
بغلم کرد . با تموم وجود انقدر محکم که شسکتن استخونامو حس می کردم ...
غرق شادی بودم ... اون شب تا صبح با آیین حرف زدیم و دلدادگی کردیم ...
حالا دیگه آیین مال من بود آیین من بود ...
**********************************
ساعت از 4 نیمه شب گذشته بود و من هنوز غرق در خاطراتم بودم . خاطراتی که مال زمان خیلی دوری نبود . غلطی زدم آیین کنارم خوابیده بود . صدای نفساش آرومم می کرد چقدر کنار هم خوشبخت بودیم ... با تکان های شکمم خنده ای کردم . تا چند روز دیگر سها صاحب یه برادر کوچولو می شد همه خوشحال بودیم ...
چشمامو مَالیدم واقعا خوابم می اومد تو بغل آیینم خزیدم ... سرمو رو قلبش گذاشتم ... می تپید ... عاشقونه می تپید ...
قلب آیین من دیگه فقط برای من می تپید ....
نظرات شما عزیزان: